بروم تا سوریه... بروم تا عصرِ عُسرتِ انسان...
بروم حُمص از کوچه های ویرانش بگذرم و به هرتانکی که رسیدم یه پنجره ی یک متری هدیه دهم تا آنهایی که آن داخلند دنیارا وسیع تر ببینند شایدکه وقت شلیک، دست شان کمی بلرزد...
بروم دمشق از بازارهای هنوز پاربرجایش بگذرم و به مسجدی برسم که مناره هایش سردر گوش ابرها الله اکبر را زمزمه می کنند.بروم آن بالا وازفراز گلدسته اش فریاد بزنم: ای شهر شهر باستانی تو خود خبر نداری که تنها همدم قافیه ی عشق بوده ای در دیاری فرسنگ ها دور از تو که مردمانش به زبان دیگری حرف می زنند
بروم روستایی کنار حُما و کوچه های ویرانش را ببینم جنازه های سربریده اش را ببینم کودکانی که حتا یتیم نخواهند شد را ببینم و...همانجا بمیرم